من خدای آسمان را- کهکشان را دوست دارم
من پل رنگین کمان را - آفتاب مهربان را دوست دارم
ابرهای پر ز باران - کوهساران- ماهتاب و لاله زاران
من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم
عاشقان ناتوان را - عشق های بی امان را - من تمام
شاپرکهای جهان را دوست دارم
دوستی های نهان را - خنده های ناگهان را- من تمام درد های تلخ و شیرین
جهان را دوست دارم
مادران را - آرزوهای عزیز و خو بمان را- قلبهای
پاکشان را-اشکهای نابشان را- دستهای گرمشان را
حرفهای از صمیم قلبشان را- شوروشوق چشمشان را
من تمام ساکنان قلبهای عاشقان را دوست دارم
من دروغ بچگان را- شیطنتهای همیشه بکرشان را
رازشان را- پاکی احساسشان را- خنده های شادشان را
بادبادکهای قشنگ و نازشان را- دستهای کوچک و
پربارشان را- هر نگاه خالی از نیرنگشان را- اعتماد
خالی از تردیدشان را- من تمام شیطنتهای جهان را
دوست دارم
سایه های کاج های مهربان را- بید مجنون ها و برگ
نازشان را- سروها و قامت رعنایشان را- نخلها و ارتفاع
نابشان را- تاکها و مستی انگورشان را- سر کشی های
شراب و ... راستی من تمام درختان انگور جهان را
دوست دارم
نازهای معشوقان زمان را- دل شکستنهای بی منظورشان
را- قهرهای تلخشان را- آشتیهای
زود هنگامشان را- عشقهای آتشین و پر رنگشان را
قلبهای بی تاب و تنگشان را- آشنایی های پرلبخند شان
را و خداحافظی های پر اشکشان را- گریه های شوقشان
را- ضربه های قلبشان را- حرفهای بی حد و مرزشان
را- من تمام عشق های جاودان را دوست دارم
لیلی و مجنونمان را- خسرو و شیرینمان را- کوه کن
فرهادمان را....یادم آ مد من خدا را وخودم را وجهان را
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
و مثل برق و باد گذشت و وبلاگ پیراشکی و پیراشکی خور یکساله شد
پس...
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
تفلد ... تفلد ... تفلد وبلاگمون مبارک
اینم کیک جشن تولد وبلاگمون
واقعا روزگار چقدر سخته
دیروز با همخونه ایهام داشتم میرفتم دانشگاه خیلی شادوسرحال بودم.همینموقع بود که
جلوی میوه فروشی یه پدری را دیدم که دست دختر کوچکش که 7 یا 8 سال بیشتر نداشت توی دستش بود.همون موقع دختر از باباش نمیدونم کدوم میوه رو خواست که پدرش در جوابش گفت الان گرونه باشه بعد که ارزونتر شد واست میخرم.
اون لحظه خیلی ناراحت شدم دیگه حوصله ی دانشگاه رو نداشتم و برگشتم خونه.
واقعا چقدر سخته که یک پدر در مقابل دخترش شرمنده بشه