در زندگی زخـمهایی است که مثل خوره روح را در انزوا می خورد و می تراشد..!
تو زندگی هـمه ی آدما زخم هایی هست که هیچ مرهـمی تسکینشون نـمیده ...
زخـمهایی به وسعت روح خسته ی تنهای آدمی و زخـمهایی که هیچوقت کهنه نـمیشند ...
و هـمیشه مثل روز اول تازه و سوزاننده باقی میمونند.
انگار یه جوری با وجود آدمی عجین میشند و هر صبح با او متولد میشوند تا ذره ذره آدمی را آب کنند و جز تنی خسته و دردمند چیزی از او به یادگار نگذارند...!