از بی مهری و سردی و تلخی روزگار بد جور دلم گرفته.
بغضی سنگین داره خفم میکنه.دلم میخواد با داد و فریاد گریه کنم و از دست روزگار شکایت کنم.
اما پیش کی؟؟؟؟
هر چی بدبختی سرم میاد خودم مقصرم.خودم که خریت رو به اوج رسوندم.
اینهمه سال درد و ناراحتی رو بخاطر یه نفر آره یه نفر تحمل کردم.هرچی گفت هرچند برخلاف اعتقاداتم و میل باطنیم ولی بخاطر اون یه نفر انجام دادم.خودمو خورد کردم،له کردم.ولی هر روز اون بیشتر تغییر کرد و خودشو بالا برد تا جایی که دیگه ندیدمش هرچند کنارم بود.
چقدر عذاب آوره که ادعا کنی که واست مهمم ولی در عمل چیز دیگه ایی رو ثابت کنی.من کدومو باور کنم ادعای دوست داشتنتو یا بی اعتنایی هاتو؟؟
کدومو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام دوست جونیا
امیدوارم همتون خوب باشید
ولی من و پیراشکی خور جونم اصلا خوب نیستیم
آخه بابای پیراشکی خور جونم توی یه حادثه رانندگی رفت پیش خدا و ما رو تنها گذاشت
دوست جونیا برای باباییمون دعا کنید آخه خیلیییییییییی بابای خوب و دوست داشتنیی بود
پیراشکی خور جونم تسلیت میگم
پی نوشت: ببخشید دیگه حوصله ندارم بیشتر از این بنویسم.
این روزها حالم خوب است خوب ِ خوب !!
نه نشانی از دلتنگی و نه وسوسه ای از دل بسـتگی!!!
نوشتنم را بهانه ای نیست جز
گفتن این که "من" بعد از "تو" ........
به هیچ "او"یی اجازه "ما" شدن نداده ام......
آهای....… با توام!!!!
تا آخر عمرت مدیونی!!!!!
به کسی که باعث شدی بعد از تو دیگه عاشق هیچکس نشه!
... میفهمی…
شیر نری دلباخته ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوقه بود و میترسید به وسیله ی حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است.
چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد