نوشته های پیراشکی و پیراشکی خور

من ( پیراشکی خور) و عسلم ( پیراشکی) اینجا حرفامون را می نویسیم

نوشته های پیراشکی و پیراشکی خور

من ( پیراشکی خور) و عسلم ( پیراشکی) اینجا حرفامون را می نویسیم

دلـم گرفته از دنیا...

از این روزهایی که اسم زندگی و زنده بودن رو واسه خودش یدک می کشه!!

دلـم تنگه برای هر روز یا لـحظه ای که از عمـرم می گذره ، بدون ذره ای از هیجان ، از رویاهای آینده ام !

لطافـت رفته و بـی تفاوتـی تـمام وجودم رو فرا گرفتـه !

کجاست اون دنیایـی که برام پر بود از پاکی و لطافـت !

دلـم تنـگه برای لـحظه ای که تـوان گریستن داشتم ...

برای زمانـی که بـی هیـچ پروایی از اون چیزی که توی دلـم بود حرف می زدم !

خدا می دونه که چـقدر تلاش کردم از بند این رفتـارها رها شوم و شـدم!

اما چی شدم یه آدم خالی از هیچ ...!

درد دل هـایـم را می شـنوم و برای خودم می نویسم !

دلـم می سوزد برای خودم ، برای ...

دلـم می سوزد برای تـمـام مـحـبتـی که توی قـلـبم بود و خـاموشش کـردم...!



شمع و پروانه

وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره کلبه ای قدیـمی، شـمع سوخته ای را دید که از عمرش لـحظاتی بیش نـمانده بود.

به او پوزخندی زد و گفت: دیشب تا صبح ، خودت را فدای چه کردی؟

شـمع گفت: خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.

خورشید گفت: هـمان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!

شـمع گفت: یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود هـمه کار می کند و برای کار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند.

خورشید به تـمسخر گفت: آهای عاشق فداکار ، حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی ، دوست داری که چه چیزی شوی؟

شـمع به آسـمان نگریست و گفت: شـمع...دوست دارم دوباره شـمع شوم.

خورشید با تعجب گفت:شـمع؟؟

شـمع گفت:آری شـمع...

دوست دارم که شـمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر کنم.

خورشید خشمگین شد و گفت: چیزی بشو مانند من تا که سالـها زندگی کنی ، نه این که یک شبه نیست و نابود شوی!

شـمع لبخندی زد و گفت: من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این هـمه سال زندگیت به آن نرسیدی...

من این یک شب را به هـمه زندگی و عظمت و بزرگی تو نـمی دهم.

خورشید گفت: تو که دیشب این هـمه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟

شـمع با چشمانی گریان گفت: من از برای خودم گریه نـمی کنم ، اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن هـمه ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد.

شـمع گریست و گریست تا که برای هـمیشه آرامید.



مادرم روزت مبارک...

 

مادر ای معنی ایثار تو گل باغ خدایی

توی روزگار غربت با غم دل آشنایی

مینویسم ازسرخط مادر ای معنی بودن

مینویسم تا همیشه توئی لایق ستودن

آسمانی پر از ستاره، دشتی پر از گل،

تقدیم به آنی که بهشت زیر پایش جا دارد

به مادرم ...

 



مادر، صفا و صمیمیت و صداقت، گلابِ گلبرگ های وجود توست. عشق و ایمان در پیشانی بلند تو، موج می زند. چشمانت چلچراغ محبت است. چشمه های مهربانی از چشم های تو سرچشمه گرفته است. لب هایت پیام آور شادترین، لبخندها و نگاه مهر آشنایت، زلالِ دل نوازترین عاطفه هاست. قلب تو، رود همیشه جاری عشق است. از سایه مهربان دست هایت گل مهر می روید. نسیم، چهره بر گام های تو می ساید. مادرم، روزت مبارک باد.

شکوفایی غنچه نبوی

در آسمان مکه و در منزل نزول وحی، شوری برپا بود. فرشتگان و حوریان بهشتی هلهله کنان و تبریک گویان به زمین می آمدند و گرداگرد خدیجه حلقه می زدند و آیه « فتبارک الله احسن الخالقین» را زمزمه می کردند. آن شب درهای عرش گشوده شده بود و لیله القدر خدا و تنزل الملائکه تفسیر شده و از دامان پاک خدیجه، ناز دانه نبوی و گل سپید احمدی درخشید.

میلاد با سعادت بانوی دو عالم، فخر کائنات، ریحانه دلها ، ام ابیها، حضرت فاطمه زهرا(س) بر همه بانوان مسلمان مبارک باد....





درد دل

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا ! دوست دارمت ...

گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...