واقعا روزگار چقدر سخته
دیروز با همخونه ایهام داشتم میرفتم دانشگاه خیلی شادوسرحال بودم.همینموقع بود که
جلوی میوه فروشی یه پدری را دیدم که دست دختر کوچکش که 7 یا 8 سال بیشتر نداشت توی دستش بود.همون موقع دختر از باباش نمیدونم کدوم میوه رو خواست که پدرش در جوابش گفت الان گرونه باشه بعد که ارزونتر شد واست میخرم.
اون لحظه خیلی ناراحت شدم دیگه حوصله ی دانشگاه رو نداشتم و برگشتم خونه.
واقعا چقدر سخته که یک پدر در مقابل دخترش شرمنده بشه
به نظر من این بدترین و سخت ترین لحظه برای اون پدر بوده
سلام دخملی هستم به نام ساناز درخواست تبادل لینک دارم حاضرم وبت رو آب جارو و گردگیری کنم فقط لینکم کن اگه منت کشی بسه و دلت سوخت منو باعنوان ساناز _دخمل منت کش بلینک و بگو لینکت کنم لینکم نکنی خودمو آتیش میزنم قربانت ساناز منت کش
خواهش میکنم خودتو آتیش نزن
لینکت کردم
واقعا گاهی اوقات یه چیزایی قلب ادم داغون میکنه