یه
روز صبح دیدم شبنمی که روی برگی نشسته بود داره از برگ گل سرخی به پایین میفته و
با خودش میگفت که گل سرخ منو نـمیخواد ، غافل از اینکه بدونه زمونه رسـمش جدا
کردنه. رفتم
کنار دریا دیدم یه ماهی کنار ساحل داره جون میده و با خودش می گفت که دریا منو ترک
کرد ، غافل از اینکه بدونه دریا دلش بزرگه اما این ساحل که اونو از دریا جدا
کرده. شب
که شد بالای سرمو نگاه کردم . دیدم چشمان ماه پر از اشک شده و با خودش میگه چرا هرچقدر
دنبال خورشید میگردم پیداش نـمیکنم؟ چرا فقط نورشو میبینم ؟ غافل
از این بود که هیچ وقت نـمیتونه اونو ببینه و این خواست خداست . اینها
انسان نیستند ولی ما انسانیم ، میتونیم دنبال اونی باشیم که میخوایـم .
پ.ن: این زمونه بدجوری با من سر ناسازگاری داره
سلام ...
پرتامل بود ...خب راست میگه ..خب ..!
غمتو نبینم دختر ...ایشالا حل بشه ..
سلام به پیراشکی خور برسون ..
مرسی گلم
چشم.البته خودش اومده ودیده که بهش سلام رسوندی
سلام پیراشکی جان
مطلبت خوشمزه بود، نمی دونم چرا این روزها روزگار حسابی سر ناسازگاری گذاشته با ما
سلام
خوش اومدی
این روزگار خیلی بده
پیراشکیییییییییی کجایی ؟!



چرا نیستی ؟!
چرا اینقدر غم آلود ؟!
بخند دیگه ...یالا ...یکم دیگه ...یکم بیشتر ...
دوست دارم هوارتااااااااااااااا
همین جا




منم دوست دارم نسیم جون.
مرسی که به فکر منی
سلاااااااااااااام ! خوبی ؟



چه عجب اومدی بالاخره !! بسی ذوق کردم !!
خب مثل اینکه خوشحالی !! خوشحالم !!
بوس بوس . دوست دارم
فعلا . باز هم بیا . فقط یکم زودتر
سسسسسسسسسسسلللللللللام
من دوباره اومدم