نبودید امروز ببینید...
واااااااااااای خدای من، آدم دلش میخواست بخورتش...
یه نی نی کوچولوی نازنازی توی بغل مامانش بود و داشت شصت دست چپش را
میخورد...
سفید، بانمک، چشمای قهوه ای، یه کلاه کاموایی صورتی روی سرش که دوتا منگول قرمز از اطراف کلاهش آویزون بود و تکون میخورد.
وقتی آدم مستقیم به صورتش
نگاه میکرد دوتا لپ سفید و تپل میدید که از صورتش زده بود بیرون.
رفتم جلو و به مامانش گفتم:میتونم مورچه تون را بغلش کنم؟
مامانش یه خنده ای کرد و نی نیه را دادش به من.......
با چشمای قهوه ایش زل زده بود توی چشام و هنوز داشت شصتش را میخورد.وقتی
بوسش کردم وااااااااااااااااای انگار یه مشت پنبه را بوس کردم....
مامانش گفت اسمش فاطمه ست و یک سالشه...
جیگر بود.خیلی خیلی ناز بود...
می خواستم ازش عکس بگیرم که تاکسی اومد، منم مجبور شدم نی نیه را به
مامانش پس بدم...
دلم واسش تنگیده.کاشکی نی نیه مال ما بود.....
من نی نی میخواااااام...
الههههههههههههیییییییی


منم نینی کوچولو خیلی دوست دارم...
به خصوص اگه سفید و توپول باشه...وایی